آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه
پيوندها نويسندگان
عشق و عاشقی درد فراق و جدایی
زندگی با بهترین عشق دنیا
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟» ....
....
ادامه مطلب ... شنبه 28 دی 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : آرمین بامری زاده
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!! نگاه کن ، اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی ؟! یکدفعه لحن صدایش عوض شد ، انگار چیزی یادش آمده بود ؛ آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد. . جمعه 27 دی 1392برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : آرمین بامری زاده
![]() ![]() |